خدا از من پرسید: « دوست داری با من صحبت کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: . . .

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....

سلام خدا حالت چطوره؟

چیکار می کنی با بی معرفتی ما ها؟

خدا دلم گرفته...! تو زمینت خیلی غریب شدم!... زمین خیلی سرده من یخ زدم….! دلم از سرما می لرزه..!

خدا دلم گرفته !

درخت ها و گلها هم از زمین خسته شدن… هی بالا میان ..بالا میان …تا به تو برسن .... !

امروز داشتم با یه درخت حرف می زدم… کلی درد دل کرد..! داشت غصه می خورد می گفت هر چی تلاش می کنم از این بزرگتر نمی شم..! ارزو داشت تا اونجا که تو هستی رشد کنه و بزرگ بشه !

داستان خدا و گنجشک !!!!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

چه خانه سرد و احمق و بی روحی است طبیعت که خدا از آن رفته باشد !

چه شب دراز و تاریک و زمستانی است تاریخ که علی در آن مرده باشد !

و چه قبرستان عذادار و غم زده ایست زمین که در آن معبد نباشد !

دکتر علی شریعتی